![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgpBVgRSojyd-4ikCgIr5Bw1f1H_u-EU0tgEo1AeS9rquEwVlLxx5whq6Vrh6CKQKkoRKRBDvb0YJ8JPv1ppdqkr3Y7M5sep1p5E4GYs4hwx86ccuq3CgkwECafMFxXXUIFZHe4g-JQ64TM/s320/644688_4417810894873_1454634532_n.jpg)
امروز نزد مادر بودم. مادر در عرض یکسال دو برادر بزرگترش را در ایران از دست داد و هنوز در غم آنها سوگوار است. صحبتمان به علیرضا صمدی - پسر دایی بزرگم - که در قتل عام سال 67 اعدام شد، کشید. برایم تعریف کرد که چگونه مادر علیرضا با شنیدن خبر حبس ابد او بعد از سی خرداد شصت سکته کرده و از دنیا رفته بود.... صبح عاطفه زنگ زده و به او خبر پذیرش صد نفر از طرف کشور آلمان را داده بود. از این بابت خوشحال بود و از من پرسید از محمد چه خبر؟ جواب دادم : خبری ندارم ولی خدا را چه دیدی شاید که فرانسه هم بزودی نفرات پناهنده اش را از لیبرتی بپذیرد و محمد هم بیاید. مادر با دردی در چهره گفت : پدر در حسرت دیدارشان از دنیا رفت. منهم دیگر دارم امید به دیدنش را از دست می دهم. و ناگهان آهی کشید، گریست و گفت : اگر زنده ماندم و .محمد آمد فقط یک جمله به او خواهم گفت :
بی وفا حالا چرا!؟
بی وفا حالا چرا!؟
عفت اقبال 19 آوریل 2013
کامنت ها در فیسبوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر